بی صبرانه آمدنت را نظاره گر بودم و تو نیامدی .....
سالیان چله نشینی و شب یلدایی بی پایان .....
زمستانی سرد و هوایی غبارآلود و مِه گرفته .....
من بودم و واژه ی تلخ انتظار.....
در انتظارعروجت ؛ ثانیه ها را نجوا کردم و باز..... تو نیامدی .....
شب را به روز دوختم وباز تو نیامدی...
......
عرش نشین گریز پای من ! ..... خاک نشین درگهت بودم و تو مرا ندیدی چون موری ..... در میان خیل مشتاقانت ... غریق دریای موّاج وپر تلاطم عاشقی ات ...
سراب هجرانت کُشنده ومن ؛ عطشناک نم باران عشق تو ....
رحمی بر من آر ! ...... بگذار ارکیده های پژ مرده ی این دل عطشان ؛ سیراب از باران مهربانی ات گردد .
تبر هجرانت ، ریشه درخت تنومند دلدادگی ام را ، خشکاند و نابود کرد ... و قلبم به دو نیم تقسیم شد نیمی ، فرتوت و نیمه جان ، از فراق سالیان دلشدگی .....
و نیم دیگر ؛سوزان ونالان در انتظاری ابدی.....
تو بگو : زمستان هجران و زنده به گوری ام را ؛ با کدامین کبریت نیم سوز ؛ گرما و رونق بخشم ؟!
با کدامین کبریت سوخته و خیس ؛ چراغ گور تاریک آرزو هایم را روشن سازم ؟
دیگر نایی نیست دیگر نفسی نمانده و
منم و خاطره ایی خاک نشسته و تارگرفته در صندوقچه ی سربه مُهر دل از عشقی ازلی که به عشقی ابدی بدل گشت
و باز !.....
تو نیامدی ....
نظرات شما عزیزان:
|